سکانسی که فرمانده گردان مالک اشتر را بهشتی کرد!

صبح روز هفدهم شهریور ۵۷ که می‌خواستند «قاسم دهقان» و هم‌قطار‌هایش را از لویزان برای سرکوب مردم به شهر بفرستند، به هر سرباز دو خشاب دادند، ولی به او ‌چهار خشاب دادند... وقتی اوضاع میدان ژاله را می‌بیند، به جای به رگبار بستن مردم، همراه دو تن ‌از دوستانش با اسلحه فرار می‌کنند

ساواک که به شدت دنبال این سه سرباز فراری بود، سرانجام در یک یورش ناجوانمردانه، یکی از آنان را شهید و «دهقان» و «علی غفوری» را دستگیر کرد. از این سه قهرمان واقعه صبح هفدهم شهریور، «محمد محمدى خلص» در سال ۵۷ به دست مأموران «ساواک» به شهادت می‌رسد و «قاسم دهقان سنگستانى» و «على غفورى سبزوارى» پس از آغاز جنگ تحمیلى به جمع رزمندگان اسلام پیوسته و در میدان نبرد با دشمن بعثى حضورى چشمگیر دارند. در جریان جنگ تحمیلى هر دو زخمى و در صف جانبازان انقلاب قرار می‌گیرند

در این میان، «قاسم دهقان» که با توجه به سوابقش در حکم فرمانده در گردان‌هاى مختلف همکارى داشت، با حمله ناجوانمردانه اسرائیل غاصب به جنوب لبنان جزو نخستین نفرات اعزامى به لبنان بود. پس از بازگشت به ایران، باز به ‌تیپ ۲۷ آمد که حالا شده بود لشکر ۲۷ و «حاج همت»، فرماندهی بچه‌های گردان مالک اشتر را به او داد

‌او متولد ۱۳۳۶در همدان بود و پس از انقلاب در عرصه فعالیت‌هاى‌ نظامى و فرهنگى حضور داشت و چندین فیلم آموزشى براى سپاه ساخت و با اینکه جانباز ۷۵ درصد بود، نقش عمده‌اى در راه‏اندازى گروه‏هاى تفحص و شناسایى پیکر شهدا داشتوى به هنگام شهادت «شهید آوینى» در منطقه «فکه» همراه او بود و سرانجام به هنگام بازى در آخرین بخش سریال «قطعه‌‏اى از بهشت» در یزد بر اثر انفجار مین به ‌شهادت رسید.

وى در این مجموعه علاوه بر بازیگرى، طراح صحنه و مشاور نظامى نیز بود؛ هم‌اکنون از این سه قهرمان، تنها «على غفورى سبزوارى» زنده ‌است. «دهقان» و «غفوری» پس از پیروزی انقلاب در فیلم «خونبارش» در نقش خود ظاهر شدند. «دهقان» در آخرین اثر خود «قطعه‌ای از بهشت» در هفدهم شهریورماه سال ۱۳۷۴ که نقش یک رزمنده را بازی می‌کرد به شهادت رسید، ولی متأسفانه همچون دوران زندگی‌اش گمنام و مهجور ماند و کسی سراغی از او نگرفت

در اینجا بد نیست به نامه دخترش با نام «نامه یک فرزند شهید به پدرش» که در غم تنهایی به قلم آورده توجه کنید

برای مظلومیت‌های شهید «حاج قاسم دهقان»، مرثیه‌ای از زبان فرزندش؛ 
اللهم الحقنی بالشهداء والصدیقین

بابا، سلام. خیلی دلم برات تنگ شده، می‌دونم هر چی ‌می‌نویسم، زود می‌خونی. مگه خودت نمی‌گفتی که شهیدا آدما رو می‌بینن؟ 
بابا، مگه خودت نمی‌گفتی که دوست داری با بدن خونی بری پهلوی دوستانت؟ وقتی می‌رفتی توی اون اتاق، تنهایی گریه می‌کردی و همش می‌گفتی: آقا «مرتضی»، دست منم بگیر، بچه‌ها منم ببرین، رسمش این نبود... . 
بابا، از وقتی آقای «آوینی» شهید شد، من دیگه خنده رو لب‌های خوشگلت ندیدم. خیلی ناراحت بودی. یادم نمی‌ره، وقتی خیلی بهت فشار می‌اومد، می‌گفتی: آخه من که باهاش فاصله‌ای نداشتم، چرا من نه؟ 
بابا، تو که آخرش رفتی، اگه آدما می‌دونستن خدا این قدر زود هر چی را ازش بخوای بهت می‌ده، می‌ریختن دورت و ازت می‌خواستن که براشون گنج درخواست کنی
بابا، پدر خوبم تو که خودت می‌دونستی این جوری می‌شه، کاشکی یه کاری هم برای ما می‌کردی
بابا، یه وقت فکر نکنی من از اینکه تو دیگه برنمی‌گردی، ناراحت می‌شم و غصه می‌خورم! نه! نه که دروغه. راستش گریه زیاد می‌کنم. مخصوصا وقتی مامانو می‌بینم که به عکس تو زل می‌زنه. بابا می‌دونی کِی برات خیلی گریه کردم؟ رفتم توی اون اتاقی که تو نماز شب می‌خوندی، سرمو گذاشتم روی همون سجاده‌ات و زار زار گریه کردم. اون روز خواهر کوچکم از مدرسه اومد خونه، قهر کرده بود. گریه می‌کرد. اولش خندیدم، بهش گفتم: باز درستو بد خوندی، توی کلاس اذیت کردی و معلم.... ولی اون جیغ زد؛ دوید طرف مامان. حودشو انداخت توی بغلش. مامان دستپاچه شده بود. اولش نمی‌دونست چیه، ولی بعد که خواهرمو ساکت کرد، بهش گفت: چرا گریه می‌کنی؟ مگه امروز جشن تکلیف تو نیست؟ گریه‌ات واسه چیه؟ 
بابا می‌دونی آبجیم چی گفت؟ صدای گریه‌اش بیشتر شد، باز خودشو چسبوند به مامان. حتما از من خجالت می‌کشید. مامان به من گفت که برم توی اون اتاق. من گوش می‌کردم. می‌شنیدم چی داره به مامان می‌گه. اون با هق هق گفت: امروز مدیر مدرسمون اومد اسم دخترا رو خوند. اسم اونایی که قرار بود جشن تکلیف برن پیش آقای خامنه‌ای. اسم همه بچه‌های شهدا رو حوند. ولی اسم منو نخوند. وقتی بلند شدم و بهش گفتم: خانم اجازه، اسم ما رو نخوندین، اون یه جوری نگام کرد. خیلی سخت، جلو‌ همه، جلو‌ فاطمه که باباش و داداشش شهید شدن، جلو‌ دوستام، خیلی تند گفت: تو که بابات شهید نشده، اون مرده.... اینجا دیگه مامان بود که زار می‌زد، مامان بود که خودشو انداخت تو بغل آبجیم

بابا، اینا راست می‌گن؟ تو شهید نیستی؟ تو مردی؟ کجا؟ برای چی مردی؟ توی دعوا که نبود! تصادف هم که نکردی! سکته هم که نکردی! من خودم اینا رو خوب می‌دونم. عکست رو که دیدم خودت از خاطرات جبهه‌ات برام می‌گفتی! از اینکه تو قتلگاه فکه، چطور نیروی‌های گردانِ تو زیر بغل و آغوش گرفته بودی و اونا یکی یکی شهید می‌شدن. بابا، اون روز یاد حرفای تو افتادم که می‌گفتی سر دوستتو توی بغلت می‌گرفتی، اونا شهید می‌شدن، تو گریه می‌کردی. وای اون روز، هم مامان گریه می‌کرد، هم آبجی

بابا، مگه بدن تو از تیر و ترکش پر نبود؟ مگه همین تو نبودی که یه دقیقه از درد آروم و قرار نداشتی؟ مگه تو نبودی که گفتی: می‌خوام همه اون روزای خوبو به مردم نشون بدم. مگه نرفتی که فیلم بسازی تا ما بچه‌ها، وقتی بزرگ شدیم، بدونیم فکه یعنی چی. شلمچه کجاست؟ 
بابا، اگه تو مردی، خودت بگو و خیال ما رو راحت کن. نمی‌خوام پز بدم که بابام شهید شده، ولی اینکه، یکی می‌گه بابات شهید شده، روزنامه می‌نویسه شهید، ولی اون جوری خواهرمو اذیت می‌کنن، من طاقت ندارم.
بابا، دیگه صبر و عقل ندارم. اگه بار دیگه اینجوری بشه، اگه بار دیگه کسی نیشخند بزنه و بگه: بابای تو مرده است؛ داد می‌زنم: - آره! بابای من مرد بابای من، پدر سه تا خواهر و برادرم، شهید نشد. اون اصلا زنده نبود
بابای من نرفت جبهه که اسم شهید روش باشه. بابای من مرد. هر جور که شما دوست دارین بگین. چقدر باید به شما بپردازیم که دست از این کارا بردارین؟ بابای من اندازه بچه این و اون که معلوم نشد چه جوری مرد، ارزش نداشت که بغل امام خاکش کنن. نمی‌خواد! بابام عاشق امام بود، ولی همین که نزدیک آقا مرتضی خاکش کردن، براش خیلی خوبه. دیگه زیر عکسای بابام ننویسن «سردار شهید حاج قاسم دهقان» اصلا بابای من سردار نبود. کی گفته «حاج قاسم دهقان» روز ۱۷ شهریور ۵۷، اون حماسه رو انجام داد؟ کی گفته «ساواک» اونو گرفت و شکنجه‌اش داد؟ کی گفته اون کردستان بوده؟ کی گفته اون تو جبهه فرمانده گردان بوده؟ اصلا کی گفته حاج قاسم تا حالا تیر و ترکش خورده بوده؟ کی گفته اون با حاج همت بوده؟ با «حاج احمد متوسلیان» بوده؟ بابای من مرد تمام شد و رفت! ولی بابا، این حرفا رو به اونا زدم؛ پهلوی خودت بمونه، من یکی خوب می‌دونم تو کی هستی و چی هستی. درسته که هر موقع عکستو می‌بینم، گریه می‌کنم، ولی خوشحالم، مگه خودت نبودی که می‌گفتی: من خوشحالم که دوستام شهید شدن، چون اونا الآن پهلوی خدا هستن... راستی بابا اونجا چه خبره؟ اونجا که دیگه پهلو‌ شهدا هستی، مگه نه؟
بابا، داشت یادم می‌رفت؛ خواهر کوچکم، اون روز که تو مدرسه گریه‌اش رو در آورده بودن، با بغض به مامان گفت: مامان آقا من رو دوست نداره؟ بابای منو دوست نداره؟ مامان گفت: چرا خیلی هم دوست داره، اگه بابام شهید شده و آقا شهیدارو دوست داره، چرا نذاشتن من برم اونو ببینم و بهش بگم: آقاجون، من دختر کوچولو‌ شهید «حاج قاسم دهقان» هستم
.

تابناک