امروز طبق عادت همیشگی سری به سایت روزگار نو زدم و این حکایت نظرم را جلب کرد و برای شما عزیزان قرار دادم 

پیرمرد تهی دستی زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود ، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه ی آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده ی گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت ، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!

پیرمرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

نیجه گیری مولانا از این حکایت :

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

نقل از سایت http://www.rouzegareno.ir/