آن حضرت در هر مجلسى که مینشست این سخن و یا نظایر آن را بر زبان میآورد سپس براى اسامة بن زید بن حارثه لوای فرماندهى را بست و به وى دستور داد که با جمهور مردم به همان محل از بلاد روم رود که پدرش کشته شده بود. آن حضرت در صدد شد که عدهاى از پیشگامان مهاجر و انصار را نیز به این سپاه الحاق فرماید تا در مدینه به هنگام وفاتش کسى نباشد که در امر ریاست اختلاف نورزد و در پیشى گرفتن براى امارت بر مردم طمع نکند و کار براى جانشین پس از او هموار گردد و دیگر کسى در گرفتن حق او به منازعه نپردازد. پیغمبر (ص) لواى امارت را بست و در حرکت دادن اصحاب و راه انداختن اسامه از مدینه به اردوگاهش در جرف، جدیت نشان داد و مردم را به حرکت و همراهى با او برانگیخت و از ملامتگرى و کندى کردن در همراهى اسامه بر حذر داشت. در لحظاتى که پیامبر (ص) به این امور اشتغال داشت ناگهان مرضى که باعث وفات وى گردید، بر حضرتش عارض شد. چنان چه در علل و عوامل این حوادث خوب تأمل کنیم و تنها با انصاف و به دور از شایبههای عقیدتى به آنها بنگریم، میتوان گفت که پیغمبر (ص) با وجود اطمینان از نزدیکى مرگش بواسطه وحى یا غیر آن و با وجود اشارتهاى علنى حضرتش به این امر در خطبهاى که در حجة الوداع ایراد کرد و ما نیز متذکر آن شدیم که در آن آمده بود: من نمیدانم شاید سال آینده شما را دیدار نکنم و نیز فرمایش آن حضرت در یکی دیگر از خطبههایش که بعدا خواهد آمد فرمود: وقت آن رسیده که از میان شما بروم و نیز تأکید وى بر وصیت به (نگاهداشت حق) ثقلین و این فرمایش او که گفت: جبرئیل هر سال یک بار قرآن را بر من عرضه میداشت و امسال دو بار آن را بر من عرضه کرد و من این کار را جز نشانهاى براى نزدیکى مرگم نمیدانم و نیز اعتکاف بیست روزه آن حضرت در این سال بر خلاف قبل که اعتکافش ده روزه بود، این قراین تصریحا یا تلویحا نشان میدهند که پیامبر (ص) به نزدیک بودن اجلش آگاه بوده و بیمارى وى و شدت یافتن آن نیز مزید بر علت شده است . با این همه، پیغمبر (ص) در تجهیز سپاه اسامه میکوشد و مردم را به پیوستن بدان برمیانگیزد و اسامه جوان را بر سران و سرشناسان مهاجر و انصار، امارت میدهد و شدت بیماری و اطمینان از نزدیک بودن مرگش وى را از تلاش در تجهیز سپاه اسامه باز نمیدارد.
ظاهر حال و تدبیر درست چنین اقتضا میکرد که پیامبر (ص) در چنین شرایطى که نگران مرگ خود بود، سپاهى متشکل از بزرگان صحابه و جمهور مسلمین را روانه نسازد زیرا جبران حوادثى که به هنگام وفات آن حضرت احتمال وقوع داشت و نیز تحکیم مسأله خلافت در طول حیاتش، بسیار مهمتر از روانه داشتن سپاه براى جنگ با رومیان بود. حتى در چنین حالتى روا نبود که پیامبر (ص) سپاهیان را از مدینه بیرون بفرستد بلکه باید آنها را در مدینه نگاه میداشت تا آن شهر در برابر فتنههایى که مقارن با وفات وى رخ میداد، آماده و مهیا باشد. این در حالى بود که خود پیامبر (ص) به وقوع این فتنهها اشاره کرده و فرموده بود: «فتنهها چونان پارههاى شب تاریک روى آوردهاند» ، خصوصا آن که گروهى از اعراب در جاهاى مختلف همین که از بیمارى آن حضرت مطلع شدند، به ارتداد رفتند و یکى از آنها ادعاى نبوت کرد و بنابر تصریح طبرى خبر این حوادث به گوش پیغمبر (ص) رسیده بود. گذشته از اینها پیغمبر (ص) مؤید به وحى بود و به خوش تدبیرى از دیگر مردمان، متمایز بود.
همین که میبینیم با وجود آن همه تشویقها، سپاه اسامه روانه نمیشود و همچنان در اردوگاه جرف میماند تا پیامبر (ص) وفات مییابد، درمییابیم که در این مسأله علتى بوده و روانه کردن این سپاه یک مسأله معمولی براى جنگ با روم و فتح آن کشور نبوده است. حتى با قطع نظر از تمام این مسایل، میبینیم که ظاهر امر اقتضا میکند که پیغمبر (ص) در چنین شرایطى به خود و به بیمارى شدیدش مشغول گردد نه به روانه کردن سپاهی براى جنگ که مثل حمله دشمنان یا بروز حادثهاى که تأخیر در برابر آن پسندیده نیست، از چنان فوریت و عجلهای برخوردار نمیباشد.
ابن سعد در طبقات به سند خود از ابومویهبه آزاد کرده رسول خدا (ص) از آن حضرت نقل کرده است که آن حضرت در دل شب فرمودند: به من دستور داده شده که برای اهل بقیع آمرزش بخواهم، با من روانه شو. با او به راه افتادم تا آن که به بقیع رسید مدت درازى به آمرزشخواهى براى آنان پرداخت سپس فرمود: خوشا به حالتان به خاطر حالتى که داشتید در قیاس با آن چه مردمان در آناند، فتنهها مثل پارههاى شب تاریک هجوم آوردهاند پشت هم میآیند، آخرین آنها از اولین آنها پیروى میکند و آخرین آنها از نخستین آنها بدتر است. سپس فرمود : گنجینههاى دنیا و جاودانگى و سپس بهشت را به من دادند مرا میان آنها و دیدار پروردگارم و بهشت مخیر کردند. گفتم: پدر و مادرم فدایت گنجینههاى دنیا و جاودانگى و سپس بهشت را بگیر. فرمود: من دیدار پروردگارم و بهشت را برگزیدم.
شیخ مفید گوید: چون پیامبر (ص) احساس بیمارى کرد، دست على (ع) را گرفت و در حالى که جماعتى او را دنبال میکردند به طرف بقیع رفت و فرمود: مرا گفتهاند که براى اهل بقیع آمرزش بخواهم. همگان با پیامبر (ص) روانه شدند تا این که آن حضرت در میان قبرها ایستاد و فرمود: سلام بر شما اى اهل قبور! خوشا به حال شما به خاطر زمانى که در آن بودید در قیاس با آن چه مردمان در آناند. فتنهها چونان پارههاى شب تاریک روی آوردهاند آخرین آنها تابع اولین آنهاست. سپس مدت درازی براى اهل بقیع طلب مغفرت کرد و رو به على (ع) کرد و فرمود:
جبرئیل هر سال یک بار قرآن را بر من عرضه میداشت ولى امسال دو بار عرضه کرد و من آن را فقط علامت حضور مرگم میدانم. سپس فرمود: علی! مرا میان گزینش گنجینههاى دنیا و جاودانگی در آن یا بهشت مخیر کردند و من دیدار پروردگارم و بهشت را برگزیدم. آن حضرت (ص) دهه آخر رمضان را به اعتکاف مینشست اما چون سالى که در آن جان داد فرا رسید بیست روز اعتکاف گرفت.
شیخ مفید گوید: سپس پیغمبر (ص) به خانهاش بازگشت و سه روز تب زده در خانه ماند. آنگاه در حالى که سرش را پیچیده بود و دست راستش را به امیرالمؤمنین (ع) و دست چپش را به فضل بن عباس تکیه داده بود، راهى مسجد شد و بر فراز منبر نشست و سپس فرمود: مردم! وقت آن رسیده که از میان شما رخت بربندم، هر که را نزد من وعدهاى بود بیاید تا برایش برآورده سازم، و هر که را بر من وامى بود مرا بدان آگهى دهد. اى مردم! میان خود و هر کسى جز عمل و کردار چیز دیگرى وجود ندارد تا خداوند بدان خیرش دهد یا شرى را از او بازدارد . اى مردم! هیچ مدعى ادعا نکند و هیچ منت گذار منت ننهد به خدایى که مرا به حق به پیامبرى فرستاد، جز عمل با رحمت چیز دیگرى نجات بخش نیست، اگر (خدا را) عصیان کرده بودم هر آینه سقوط میکردم. خدایا! آیا پیامت را رساندم؟ آنگاه از منبر پایین آمد و با مردم نمازى سبک (کوتاه) گذارد و آنگاه به خانهاش رفت. در آن زمان آن حضرت در خانه ام سلمه بود . یک یا دو روز در خانه امسلمه بود که عایشه پیش ام سلمه آمد و از او خواست که پیامبر (ص) را به خانه وى انتقال دهد تا او از حضرتش پرستاری کند. عایشه از زبان پیامبر (ص) در این باره اجازه گرفت و آنها به او اجازه دادند و در نتیجه پیغمبر (ص) را به اتاقى که متعلق به عایشه بود، انتقال دادند.
طبری به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه از عایشه نقل کرده است که گفت: بیمارى رسول خدا (ص) شدت میگرفت و پیوسته از خانه این همسرش به خانه آن یکى میگردید. آن حضرت در خانه میمونه بود که زنانش را طلبید و از آنها اجازه خواست که در خانه من مورد پرستارى قرار گیرد. زنانش به او اجازت دادند. رسول خدا (ص) با دو مرد که یکى از آنها فضل بن عباس و دیگری مردى بود، از خانه بیرون آمد. پاهایش روى زمین کشیده میشد. سرش را پیچیده بود تا این که وارد خانهام شد. عبید الله گوید: این حدیث را به نقل از عایشه براى عبدالله بن عباس نقل کردم، از من پرسید: آیا میدانى آن مرد دیگر که بود؟ گفتم: نه. گفت: على بن ابیطالب بود ولى عایشه نمیتواند او را به نیکی یاد کند.
حاکم در مستدرک به سند خود از گروهى از اصحاب از جمله عبید الله بن عبد الله بن عتبه، از عایشه نقل کرده است که بیمارى رسول خدا (ص) که به واسطه آن از دنیا رفت در خانه میمونه آغاز شد. سپس آن حضرت در حالى که سرش را پیچیده بود بر من وارد گشت. او را دو مرد در میان گرفته بودند و پاهایش روى زمین کشیده میشد طرف راستش عباس بود و طرف چپش مردى دیگر. عبید الله گوید: ابن عباس به من گفت: مردى که طرف چپ پیغمبر (ص) بود على است. بیمارى چند روزى به طول انجامید و آن حضرت سنگین شد. بلال هنگام نماز صبح بیامد و رسول خدا (ص) غرق در بیماریاش بود. بلال صدا زد: خدا بیامرزدتان نماز! آنگاه رسول خدا (ص) با شنیدن صداى بلال، شروع به گفتن اذان کرد.
نگارنده: در اینجا روایات مختلفى نقل کردهاند که آیا رسول خدا (ص) کسى را مأمور کرد تا با مردم نماز گزارد یا نه؟ ابن هشام در سیره مینویسد: وقتى بلال، آن حضرت را به نماز فرا خواند، فرمود: کسى را بگویید که با مردم نماز بگزارد. عبد الله بن زمعه بیرون آمد و ناگهان چشمش به عمر افتاد و به او گفت: برخیز و با مردم نماز بگزار. ابوبکر در آن هنگام غایب بود. چون عمر، تکبیر گفت رسول خدا (ص) صداى او را شنید و به دنبال ابوبکر فرستاد. ابوبکر، پس از آن که عمر نماز را به اتمام رسانده بود، آمد و با مردم نماز گزارد .
طبری از عایشه نقل کرده است که پیغمبر (ص) فرمود: به ابوبکر بگویید که با مردم نماز بگزارد. عایشه گفت: او مردی رقیق القلب است. پیغمبر (ص) مجددا سخن خود را تکرار کرد و عایشه هم همان جواب را داد. لذا پیامبر (ص) خشمگین شد و فرمود: شما همان زنان همدم یوسف هستید. آنگاه آن حضرت در حالى که میان دو مرد ایستاده بود و پاهایش روى زمین کشیده میشد از خانه بیرون آمد. چون به ابوبکر نزدیک شد، ابوبکر عقب نشست اما پیامبر (ص) به او اشاره کرد که در جاى خود بایست و خود در کنار ابوبکر نشست. عایشه نقل کرد که ابوبکر به نماز پیامبر (ص) اقتدا کرده بود و مردم به نماز ابوبکر. ابن سعد و دیگر مورخان نیز همین روایت را نقل کردهاند.
شیخ مفید گوید: پیامبر (ص) فرمود: یکى از مسلمانان با مردم نماز بگزارد من مشغولم. عایشه گفت: به ابوبکر بگویید برود و حفصه هم گفت: به عمر بگویید برود. رسول خدا (ص) به آنها فرمود: کافى است. شما همان ندیمکهاى یوسف هستید و خود برخاست در حالى که از شدت ضعف نمیتوانست درست بایستد آنگاه دست على بن ابیطالب و فضل بن عباس را گرفت و بر آنها تکیه کرد. پاهایش از ضعف روى زمین کشیده میشد. همین که پیغمبر (ص) به مسجد رسید، ابوبکر را دید که به سوى محراب پیشى گرفته است لذا با دستش به او اشاره کرد که عقبتر از وی بایستد و خود آن حضرت در جایگاه ابوبکر ایستاد و تکبیر گفت و نمازى را که ابوبکر شروع کرده بود، از نو خواند و به نمازى که ابوبکر خوانده بود، اعتنایى نکرد.
نگارنده: ما را با نظر این مورخان، که در عقیده و نقل (روایت) با یکدیگر اختلاف دارند، چکار؟ برخى از آنها روایت میکنند که آن حضرت شخص خاصى را مأمور این کار نکرده است و بعضى دیگر میگویند: پیامبر (ص) در آغاز کسی را معین نفرمود اما بعدا وقتى شنید عمر تکبیر نماز را سر داده، ابوبکر را فرستاد و مردم دو بار نماز صبح خواندند. پارهاى دیگر از مورخان مینویسند پیامبر (ص) از همان آغاز ابوبکر را مأمور این کار کرد.
ما را با این اخبار متناقض چکار؟ اما این نکته را شایان ذکر میدانیم که تمام این اخبار در این مسأله متفقند که رسول خدا (ص) در حالت سخت بیمارى و ضعف به سمت مسجد حرکت کرد . در حالى که نمیتوانست روى پاى خود بایستد یا قدم از قدم بردارد و پاهایش روى زمین کشیده میشد و نشسته نماز گزارد. اگر پیامبر (ص) با این اعمال میخواست ابوبکر را تأیید کند، او را براى نماز تعیین کرده و مردم هم پشت او به نماز ایستاده بودند و اگر بیرون نمیآمد او را بیشتر تأیید کرده بود چون با آمدن آن حضرت به مسجد، این شبهه ایجاد میشد که شاید پیامبر (ص) از پیشنمازی ابوبکر راضى نیست.
اقتدای مردم به ابوبکر و اقتداى او به پیامبر (ص)، موجب آن است که شخصی در آن واحد هم امام باشد و هم مأموم و این امر در شرع جایز نیست. وانگهى چرا پیامبر (ص) نگذاشت که امامت نماز تا به آخر با ابوبکر باشد؟ !
شیخ مفید گوید: چون پیامبر (ص) سلام نماز را داد به سوی خانهاش رفت و ابوبکر و عمرو و گروهى از مسلمانان حاضر در مسجد را فرا خواند و سپس فرمود: مگر به شما نگفته بودم که سپاه اسامه را روانه کنید؟ گفتند: چرا، رسول خدا فرمود: پس چطور اجراى فرمان مرا به تأخیر انداختید؟ ابوبکر گفت: من رفته بودم اما بازگشتم تا با شما تجدید دیدار کنم . عمر هم گفت: رسول خدا! من نرفته بودم چون دوست نداشتم از شما تقاضاى مرکوب بکنم. پیامبر (ص) فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید. او این عبارت را سه بار بر زبان آورد و آنگاه از شدت دردی که بر حضرتش عارض شده بود و همچنین از شدت اندوه، بیهوش شد. مدتى در این حالت گذشت. مسلمانان گریه سردادند و فغان از همسران و فرزندان و زنان مسلمین و تمام کسانى که حضور داشتند، برخاست. رسول خدا (ص) به هوش آمد و به آنها نگریست و سپس فرمود : دوات و کتف (استخوان شانه شتر) تا مکتوبى براى شما بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. سپس بیهوش شد. یکى از حاضران دوات و کتف طلبید اما عمر گفت: برگرد، او هذیان میگوید! مرد بازگشت و حاضران از این جهت که در حاضر کردن دوات و کتف سهل انگارى کرده بودند، احساس پشیمانى کردند و به ملامت یکدیگر پرداختند و گفتند: انا لله و انا الیه راجعون. از مخالفت با رسول خدا (ص) بیمناک و نگران شدیم. چون رسول خدا (ص) به هوش آمد یکى از حاضران از آن حضرت پرسید: آیا برایتان دوات و کتف نیاوریم؟ فرمود: آیا بعد از آن حرفى که زدید؟ هرگز! اما شما را سفارش میکنم که با اهل بیتم به نیکى رفتار کنید . آنگاه صورتش را از آنها برگرداند و حاضران برخاستند.
بخاری در جزء چهارم از صحیح در باب سخن بیمار که میگوید «از کنار من برخیزید» از کتاب بیماران و طب به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عباس نقل کرده است که گفت: چون رسول خدا (ص) به حال احتضار افتاد، در خانه عدهاى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند . پیغمبر (ص) فرمود: بیایید برایتان مکتوبی بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. عمر گفت : بیمارى بر پیامبر چیره گشته حال آن که شما قرآن دارید. کتاب خدا ما را بس است. حاضران به اختلاف افتادند. برخى مشاجره میکردند که بگذارید پیامبر برایتان مکتوبى بنویسد تا پس از آن گمراه نشوید و برخى همان سخنى را میگفتند که عمر گفته بود. چون بیهوده گویى و اختلاف در محضر پیامبر (ص) بسیار شد، آن حضرت فرمود: برخیزید. عبیدالله گوید: ابن عباس همواره میگفت: فاجعه بزرگ آن بود که با اختلاف و بیهودهگویی خود بین رسول خدا (ص) و نوشتن آن نامه، مانع شدند!
ابن سعد در طبقات به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبة بن عباس همین روایت را نقل کرده جز این که در الفاظ حدیث برخى اختلافات وجود دارد. وى روایت میکند: رسول خدا (ص) در حال احتضار بود و در خانه عدهاى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پیغمبر (ص) فرمود: بیایید مکتوبى برایتان بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. عمر گفت: بیماری بر رسول خدا غلبه کرده حال آن که قرآن پیش شماست و کتاب خدا ما را بس است. حاضران با یکدیگر به اختلاف پرداختند. برخى میگفتند اجازه دهید رسول خدا برایتان مکتوبى بنویسد و برخی نیز همان گفته عمر را بر زبان میآوردند. چون بیهوده گویى و مشاجره زیاد شد و رسول خدا (ص) را غمگین کردند، فرمود: از کنار من برخیزید آنگاه عبید الله بن عبد الله گفت: ابن عباس همواره میگفت: تمام فاجعه آن بود که با بیهوده گویى و مشاجره خود مانع نوشتن آن نامه توسط رسول خدا (ص) شدند.
بخاری در جزء سوم صحیح در باب مرض النبى (ص) به سند خود از سعید بن جبیر نقل کرده است که گفت: ابن عباس میگفت: روز پنجشنبه؛ و چه پنجشنبهای؟ ! بیمارى رسول خدا (ص) بر آن حضرت چیرگى آورد آنگاه فرمود: بیایید مکتوبی برایتان بنویسم تا بعد از آن هرگز گمراه نشوید. آنها با هم در این باره به تنازع پرداختند حال آن که پیش هیچ پیامبرى تنازع زیبنده نیست. آنها گفتند: چه میگوید آیا هذیان میگوید؟ از او دوباره پرسیدند خواستند به آن حضرت جواب دهند که فرمود: مرا واگذارید! حالتى که در آنم براى من بسیار بهتر از آن چیزى است که شما مرا بدان میخوانید و آنها را به سه چیز وصیت کرد، فرمود: مشرکان را از جزیرة العرب بیرون برانید و از وفد همچنان که من پذیرایى میکردم، پذیرایی کنید و در مورد وصیت سوم سکوت کرد یا گفت: آن را فراموش کردم.
طبری در تاریخ همین روایت را به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده جز آن که آورده است: پیامبر (ص) فرمود: پس از من گمراه نشوید. و گفته است: رفتند تا براى وى (دوات و کتف) بیاورند و گفت: عمدا از ذکر وصیت سوم خوددارى ورزید یا گفت: فراموش کردهام .
ابن سعد در طبقات به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس همانند این روایت را نقل کرده جز این که گفته است و دوات و صحیفهای بیاورید و گفت: میخواستند آن چه را خواسته بود برایش بیاورند و گفت: در مورد وصیت سوم سکوت کرد نفهمیدم گفت: آن را فراموش کردم یا عمدا درباره آن چیزى نگفت.
کسی که در این روایات تأمل میکند در این شکى ندارد که محدثان عمدا در مورد وصیت سوم سکوت اختیار کردهاند نه از روی فراموشى و علت این سکوت هم سیاست بوده است که موجب شد عمدا آن را نگویند یا خود را به فراموشى بزنند. و اصلا پیغمبر (ص) به خاطر همین وصیت بوده که خواستار دوات و کتف شده است.
بخاری در صحیح در این قسمت به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبة از ابن عباس نقل کرده که رسول خدا (ص) در حال احتضار بود و عدهاى در خانه حضور داشتند. پیامبر (ص) فرمود: بیایید برایتان مکتوبى بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. یکى از حاضران گفت : بیمارى بر پیامبر (ص) چیره شده، قرآن پیش شماست و ما را کتاب خدا کافى است. حاضران با یکدیگر به اختلاف افتادند و به مشاجره پرداختند برخی میگفتند: برایش دوات و کتف ببرید تا مکتوبی برایتان بنویسد که بعد از آن گمراه نشوید و عدهای دیگر، سخنى جز این میگفتند. چون بسیار اختلاف ورزیدند و سخنان بیهوده گفتند: رسول خدا (ص) فرمود: برخیزید . عبید الله گفت: ابن عباس میگفت: فاجعه بزرگ آن بود که به خاطر اختلاف و بیهودهگویى بسیار خود نگذاشتند رسول خدا (ص) آن مکتوب را بنویسد.
قسطلانی در کتاب ارشاد السارى نوشته است مقصود از «یکى از حاضران» در این روایت همان عمر بن خطاب است.
ابن سعد در طبقات به سند خود از سعید بن جبیر، از ابن عباس نقل کرده است که گفت: پیامبر (ص) روز پنج شنبه بیماریاش شدت یافت. آنگاه ابن عباس شروع به گریستن کرد و گفت: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبهای! ! بیمارى پیامبر (ص) شدت گرفت. آنگاه فرمود: دوات و صحیفهاى برایم بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. یکی از حاضران گفت: پیامبر خدا هذیان میگوید. به آن حضرت عرض شد: آیا آن چه را خواستى برایت نیاوریم؟ فرمود: آیا بعد از این حرفى که گفتید؟ لذا دیگر خواستار دوات و صحیفه نشد.
ابن سعد همچنین در طبقات به سند خود از جابر بن عبد الله انصارى نقل کرده است که گفت : رسول خدا (ص) در آن بیماریاش که منجر به وفاتش شد دوات و صحیفه خواست تا براى امتش چیزى بنویسد که نه خود گمراه شوند و نه به گمراهى اندازند در خانه بحث و مشاجره درگرفت و عمر بن خطاب سخنانى گفت و پیغمبر (ص) خواستهاش را رد کرد.
ابن سعد در همان کتاب به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده است که میگفت : روز پنج شنبه، عجب پنج شنبهای! ابن عباس این سخن را میگفت و من به اشکهایش که مثل دانههاى مروارید بر گونهاش جارى بود، مینگریستم. او گفت: رسول خدا (ص) فرمود: کتف و دوات بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نمیشوید. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذیان میگوید!
طبری همین روایت را در تاریخ خود به نقل از سعید بن جبیر از ابن عباس، با اندک تفاوتی، نقل کرده است. در این روایت آمده است که ابن عباس گفت: پنچ شنبه، عجب پنج شنبهای! سپس به اشکهایش نگاه کردم که مثل دانههاى مروارید بر گونههایش میریخت آنگاه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: برایم لوح و دوات یا کتف و دوات بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن گمراه نمیشوید. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذیان میگوید.
ابن سعد در طبقات به سند خود از عمر بن خطاب نقل کرده است که گفت: در محضر پیامبر (ص) بودیم و میان ما و زنان پردهاى بود. رسول خدا (ص) فرمود: مرا با آب، هفت مشک بشویید و صحیفه و دواتی برایم بیاورید تا مکتوبى برایتان بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید . زنان گفتند: حاجت رسول خدا را برآورده سازید. عمر گفت: به زنها گفتم خاموش! شما زنان اویید هرگاه که بیمار گردد براى او گریه میکنید. و چون بهبود یابد، گردنش را میگیرید . رسول خدا (ص) فرمود: این زنها از شما بهترند.
همچنین ابن سعد به سند خود از جابر نقل کرده است که گفت: پیغمبر (ص) به هنگام مرگ خواستار صحیفهاى شد تا براى امت خود چیزی بنویسد که نه گمراه کنند و نه گمراه شوند. در محضر آن حضرت به مشاجره پرداختند تا این که وى خواستهاش را پس گرفت.
وی همچنین به سند خود از عکرمة بن ابن عباس نقل کرده است که پیامبر (ص) در بیماریاش که منجر به مرگ او شد. فرمود: دوات و صحیفهاى برایم بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن تا ابد گمراه نشوید. عمر بن خطاب گفت: فلانى و فلانى را با شهرهاى روم چه کار؟ رسول خدا مرده نیست تا آنها را فتح کنیم و چنانچه مرده باشد، مثل بنی اسرائیل که منتظر موسى شدند، در انتظار او میمانیم. زینب همسر پیامبر (ص) گفت: آیا نمیشنوید پیامبر از شما چه خواست؟ حاضران به مشاجره پرداختند و پیامبر (ص) فرمود: برخیزید...
طبری در قسمتى از حدیثى که از ابن عباس روایت کرده، آورده است: رسول خدا (ص) فرمود: على را پیش من فرستید، او را بخوانید. عایشه گفت: کاش پى ابوبکر میفرستادی. حفصه نیز گفت: کاش پى عمر میفرستادی. همه پیش آن حضرت جمع شدند. رسول خدا (ص) فرمود: بازگردید اگر مرا به شما نیازى بود به دنبالتان میفرستم. آنها هم برگشتند. در آخر این حدیث نکتهاى آمده که با آغاز آن تناسب ندارد.
روایتی که نقل کردهاند مبنى بر این که پیامبر بمرد در حالى که سرش در دامن عایشه بود امکان ندارد که درست باشد. چون معمولا در چنین شرایطى زنان به خاطر ضعف و بیتابییى که در خود دارند نمیتوانند عهدهدار چنین امورى شوند و ممکن نیست که على (ع) در چنین حالتى از پیامبر دور شده باشد و (رسیدگى به) آن حضرت را به عهده زنان گذاشته باشد. علت طرح این نکته، معروف و معلوم است.
ابن سعد تعدادى روایت نقل کرده مبنى بر این که آن حضرت در دامان على بن ابیطالب (ع) جان داد. آخرین آنها روایتى است که به سند خود از ابوغطفان، از ابن عباس نقل کرده است که گفت: رسول خدا (ص) در حالى که به سینه على تکیه داده بود، از دنیا رفت. گفتم: عروه از قول عایشه به من گفت که عایشه گفته است رسول خدا (ص) در حالى که میان سینه و گردن من بود جان داد. ابن عباس گفت: آیا معقول است؟ ! به خدا سوگند رسول خدا (ص) در حالى که به سینه على تکیه داده بود جان داد و على و برادرم فضل او را غسل دادند و پدرم هم از حضور در مراسم غسل وی، خودداری ورزید.
حاکم در مستدرک روایتى آورده و آن را صحیح دانسته است. وی این روایت را به سند خود از احمد بن حنبل، به سندش از ام سلمه نقل کرده که گفت: به خدایى که بدو سوگند میخورم على از نظر دیدار نزدیکترین مردم به رسول خدا (ص) بود.
صبحگاهان پیش رسول خدا (ص) بازگشتیم، آن حضرت پیوسته میفرمود: على آمد؟ على آمد؟ فاطمه گفت: گویا شما او را به دنبال کارى فرستادید. لحظاتى بعد على آمد. ام سلمه گفت: خیال کردم پیامبر با على کارى دارد. از اتاق بیرون آمدم و کنار در نشستم و نزدیکترین کسان به در بودم. رسول خدا (ص) خود را روى على انداخت و با وى شروع به نجوا کرد. سپس در همان روز رسول خدا (ص) قبض روح شد. بنابراین على از نظر دیدار، نزدیکترین کس به پیامبر (ص) بود.
وفات آن حضرت چنان که در میان علماى امامیه مشهور است، به هنگام زوال آفتاب روز دوشنبه بیست و هشتم صفر اتفاق افتاد. کلینى از علماى شیعه میگوید: وفات پیامبر (ص) در دوازدهم ربیع الاول سال یازده هجرى به وقوع پیوست. شیخ مفید در ارشاد و طبرسى در اعلام الورى سال وفات آن حضرت را سال دهم هجرى ذکر کردهاند.
طبری در تاریخ مینویسد: میان علما خلافى نیست که آن حضرت روز دوشنبه در ماه ربیع الاول از دنیا رفت. اما این که در چه ساعتى از آن روز بدرود حیات گفته اختلاف شده است. از فقهاى اهل حجاز نقل است که آن حضرت در نیمروز دوشنبه دوم ماه ربیع جان داده است و واقدى گوید: روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول از دنیا رفته است.
ابن سعد در طبقات گوید: آن حضرت در روز چهارشنبه دهم صفر سال یازدهم هجرى بیمار شد و سیزده شب در بستر بیمارى بود و روز دوشنبه دوم ماه ربیع الاول سال یازدهم هجرى بدرود حیات گفت. سپس وى روایت کرده است که آن حضرت روز چهارشنبه بیست و نهم صفر سال یازدهم هجرى به بستر بیمارى افتاد و روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الاول از دنیا رفت.
عمر آن حضرت شصت و سه سال بود. در چهل سالگى به پیغمبرى مبعوث شد و پس از بعثت سیزده سال در مکه زیست و بعد از هجرت ده سال در مدینه زندگى کرد.
وقتی رسول خدا (ص) بدرود حیات گفت، ابوبکر در خانهاش در سنج، محلی بیرون از مدینه، بود. طبرى و ابن سعد و مورخان دیگر نوشتهاند: عمر گفت که رسول خدا نمرده بلکه به سوى پروردگارش رفته چنان که موسى بن عمران رفت و چهل شب از میان آنها غایب گردید و بعد از آن که گفتند که مرده است، بازگشت. به خدا قسم رسول خدا (ص) باز میگردد و دست و پاى کسانى را که ادعا میکنند مرده است، قطع میکند.
در روایت ابن سعد آمده است که خود عمر و مغیرة بن شعبه، بر پیامبر (ص) وارد گشتند و جامه از روى آن حضرت برگرفتند. عمر گفت: غش و بیهوشى رسول خدا چه سخت است. مغیره گفت : به خدا رسول خدا مرده است. عمر گفت: دروغ میگویى او نمرده...
ابوبکر وقتى خبر رحلت آن حضرت را شنید به مدینه آمد و داخل خانه پیامبر شد و پیکر آن حضرت را دید و سپس از خانه بیرون آمد و گفت: مردم! هر که محمد را میپرستید، محمد مرده است و آن که خدا را میپرستید، خداوند زنده است و نمرده. سپس این آیه را برخواند: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل...» (1)
عمر گفت: وقتى ابوبکر این آیه را خواند، بر زمین افتادم و دانستم که رسول خدا (ص) از دنیا رفته است. نظیر همین گفتار به هنگام بیمارى رسول خدا (ص)، زمانى که آن حضرت خواستار دوات و صحیفه شد، در حدیثى که قبلا از ابن سعد نقل کردیم بر زبان عمر جارى شده بود.
مظنون این است که مرگ پیامبر (ص) بر عمر پوشیده نبود اما انگیزهاى که موجب شد عمر در هر دو مورد چنین جملهاى به زبان آورد، مقصودى سیاسى بود. وى در نخستین جا (بیمارى پیامبر (ص) میخواست توجه مردم را از صحیفه و نوشتن مکتوب منصرف سازد و در دومین جا (پس از رحلت پیامبر (ص)) میخواست مردم را از گفتوگو درباره مسأله خلافت باز دارد و آنها را به چیزى سرگرم سازد تا ابوبکر برسد. (و الله اعلم) .
ابن سعد در طبقات روایت کرده است که على بن ابیطالب و فضل بن عباس و اسامة بن زید، پیامبر (ص) را غسل دادند. در روایت دیگرى آمده است: علی، آن حضرت را غسل میداد و فضل و اسامه پیکر مبارکش را میپوشاندند.
در روایت دیگرى گفته شده است: على او را میشست و فضل در آغوشش گرفته بود و اسامه آن حضرت را بر میگرداند. در روایت دیگرى آمده است: على گفت: پیغمبر (ص) مرا وصیت فرمود که جز من کسى دیگرى او را غسل ندهد. بنابراین فضل و اسامه از پشت پرده و در حالى که چشمانشان را با پارچهاى بسته بودند، آب به دست من میدادند.
در روایتى است که على آن حضرت را غسل داد. او دستش را زیر پیراهن پیامبر (ص) میبرد و فضل جامه را بر پیکر آن حضرت نگاه میداشت و بر دست على خرقهاى بود. ابن سعد روایات دیگرى جز اینها در این مورد نقل کرده است.
شیخ مفید گوید: چون امیرالمؤمنین (ع) خواست پیغمبر (ص) را غسل دهد، فضل بن عباس را طلبید و بدو فرمود که نخست چشمانش را ببندد و سپس به وى آب رساند تا آن حضرت را غسل دهد. آنگاه پیراهن پیامبر (ص) را از یقه تا ناف پاره کرد و خود عهدهدار غسل و حنوط و تکفین وى شد. فضل به او آب میداد و وى را در غسل دادن پیامبر (ص) یارى میکرد. همین که آن حضرت از کار غسل و تجهیز جنازه پیامبر (ص) فارغ شد، جلو ایستاد و به تنهایى و بى آن که کسى با وى باشد، بر پیکر آن حضرت نماز گزارد. در این هنگام مسلمانان در مسجد بودند و با هم بحث میکردند که چه کسى براى نماز خواندن بر او جلو بایستد و کجا وى را به خاک بسپارند؟ امیرالمؤمنین (ع) نزد آنها رفت و گفت: رسول خدا، مرده و زنده، امام و پیشواى ماست. آنگاه مردم دسته دسته بر وى وارد میشدند و بدون امام (پیشنماز) بر پیکرش نماز میگزاردند و برمیگشتند. و خداوند جان پیامبرى را در جایى نستاند جز آن که همانجا را براى دفنش پسندید و من او را در همان حجرهاى که بدرود حیات گفت به خاک میسپارم. مسلمانان این سخن را پذیرفتند و بدان رضایت دادند.
ابن هشام مینویسد: نخست مردان، سپس زنان و آنگاه کودکان بر جنازهاش نماز گزاردند. ابن عبد البر در استیعاب مینویسد: على و عباس و بنى هاشم (در آغاز) بر وى نماز گزاردند . سپس آنها بیرون آمده، مهاجران و آنگاه انصار و سپس مردم پاره پاره و بى آن که کسى به عنوان پیشنماز داشته باشند، بر آن حضرت نماز گزاردند و پس از مردم، زنان و کودکان بر آن حضرت نماز خواندند. چون مسلمانان همه بر جنازه حضرتش نماز گزاردند، عباس بن عبدالمطلب کسى را به سوى ابو عبیدة بن جراح، که برای مکیان قبر میکند و بنابر عادت مکیان (2) ضریح میساخت، فرستاد و یک نفر را هم به سوى زید بن سهیل که براى اهل مدینه قبر میکند و لحد (3) میساخت، فرستاد و آن دو را به نزد خود طلبید و گفت: خدایا! خودت برای پیغامبرت انتخاب کن. پس ابوطلحه زید بن سهل را دید. به او گفته شد: براى رسول خدا قبرى مهیا کن. زید، لحدی براى او حفر کرد. امیرالمؤمنین و عباس بن عبد المطلب و فضل بن عباس و اسامة بن زید داخل شدند تا کار دفن رسول خدا (ص) را به انجام رسانند. انصار از پشت خانه فریاد زدند: تو را به خدا و حق امروزمان در مورد رسول خدا سوگند میدهیم که یکى از ما را وارد قبر رسول خدا کنى و ما را از حظ به خاک سپارى حضرتش بهرهمند سازد. على گفت: اوس بن خولی، وارد شود. این اوس از جنگجویان بدر، و مردی فاضل از بنى عوف از خزرج بود. چون داخل شد، على به او فرمود در قبر فرو شو. اوس وارد قبر شد و امیرمؤمنان (ع)، رسول خدا (ص) را بر دستان او گذارد و وارد قبرش کرد. چون اوس، رسول خدا (ص) را بر زمین نهاد، بدو فرمود: بیرون شو. اوس بیرون آمد و على (ع) در قبر شد و روى رسول خدا (ص) را کنار زد و گونهاش را بر زمین به طرف قبله در سمت راستش، نهاد. سپس بر وى آجر گذاشت و روى او خاک ریخت و قبرش را مربع ساخت و بر آن خشتى نهاد و به اندازه یک وجب از زمین بلندترش ساخت. »
روایت کردهاند که قبر آن حضرت یک وجب و چهار انگشت از زمین بالاتر بود. ظاهر عبارت شیخ مفید این است که دفن پیامبر (ص) در همان روزى بود که وفات یافته بود. ابن هشام روایت کرده است که آن حضرت (ص) روز دوشنبه درگذشت و روز سه شنبه غسل داده شد و روز چهارشنبه، شبانه، به خاک سپرده شد. ابن سعد نیز مثل همین روایت را نقل کرده جز قسمت غسل در روز سه شنبه. همچنین روایت کردهاند که آن حضرت در روز دوشنبه هنگام غروب جان داد و در تاریکى به خاک سپرده شد و جز نزدیکانش عهدهدار کار او نشدند و در روایتى است که پیغمبر (ص) در سحرگاه شب چهار شنبه به خاک سپرده شد و در روایت دیگرى است که آن حضرت روز دوشنبه هنگام غروب خورشید از دنیا رفت و روز سه شنبه هنگام غروب به خاک سپرده شد. شاید این روایت با آن چه نقل کردهاند مبنى بر این که آن حضرت را یک شبانه روز پس از وفاتش رها کردند موافق باشد. روایت ابن هشام هم که گفته است آن حضرت روز دوشنبه مرد و روز سه شنبه به خاک سپرده شد، محمول بر آن است. نیز روایت شده است که آن حضرت روز دوشنبه هنگام غروب بدرود حیات گفت و روز چهارشنبه به خاک سپرده شد. این سخن با دفن آن حضرت در شب چهارشنبه منافات ندارد زیرا کلمه «یوم» بر «لیله» و یا «لیله» بر «یوم» اطلاق میشود.
شیخ مفید گوید: اکثر مردم به خاطر مشاجراتى که در مورد خلافت میان مهاجران و انصار صورت گرفت در مراسم به خاک سپارى آن حضرت شرکت نداشتند و به همین خاطر اغلب آنها نتوانستند بر جنازه آن حضرت نماز بگزارند.
ابن سعد در طبقات گوید: على (ع) بر قبر پیامبر (ص) آب پاشید. ابن عبد البر در استیعاب نویسد: على (ع)، قبر پیامبر (ص) را صاف کرد و بر آن آب پاشید.
تنی چند روایت کردهاند که چون رسول خدا (ص) به خاک سپرده شد، فاطمه (س) گفت: آیا دلهاتان اجازه داد که بر پیکر رسول خدا (ص) خاک بریزید. آنگاه از خاک قبر مبارک آن حضرت، مشتى برداشت و بر دیدگانش نهاد و این دو بیت را خواند:
ماذا على من شم تربة احمد
ان لا یشم مدى الزمان غوالیا
صبت علی مصائب لوانها
صبت علی الایام عدن لیالیا
مرا چه شود از بوییدن تربت احمد (ص) که در طول روزگاران غالیهها بوییده نشوند؟
بر من مصایبى فرو ریخت که اگر بر سر روزهاى (تابناک) میبارید، شب میشدند.
ابن سعد گوید: هند دختر اثاثة بن عباد بن عبد المطلب بن عبد مناف، خواهر مسطح بن اثاثه در سوگ آن حضرت اشعارى سرود. (4)
.1 آل عمران/144؛ و محمد نیست مگر پیامبرى که پیش از وى رسولان در گذشتهاند...
.2 ضریح آن است که در زمین کنده میشود و میت را در میان آن به خاک میسپارند.
.3 لحد، در زمینى که قبر در آن است حفرهاى میکنند تا جایى که به آخر قبر میرسد، سپس در سمت قبله به اندازهای که میت در آن جاى بگیرد، قسمتى را گود میکنند و میت را در آن مینهند و با آجر و یا غیر آن روى او را میپوشانند و سپس بر آن خاک میریزند. لحد بهتر از شکافتن است.
.4 در این جا مؤلف محترم اشعارى از صفیه دختر عبد المطلب و حسان بن ثابت و ابوسفیان بن حارث بن عبد المطلب را در رثاى پیامبر (ص) ذکر کرده که جهت اختصار از آوردن آنها خوددارى شد. (مترجم)
منبع: برگرفته از کتاب سیره معصومان ؛ ج 1