پیغمبر (ص) فرمود: اى مردم! من شما را ترک می‏کنم و شما در حوض بر من وارد می‏شوید بدانید که من درباره ثقلین از شما پرسش خواهم کرد. مواظب باشید که پس از من با آنها چگونه رفتار می‏کنید. زیرا خداوند لطیف و خبیر مرا آگهى داد که این دو از هم جدا نمی‏شوند تا مرا ملاقات کنند. من از پروردگارم چنین تقاضا کردم و او هم خواسته‏ام را روا کرد. بدانید که من این دو چیز را در شما وانهادم: کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم را. از آنها پیشى نگیرید که دچار پراکندگى شوید و از آنها کوتاهى نکنید که به هلاکت می‏افتید و به آنها نیاموزید که ایشان از شما داناترند. اى مردم! نبینم پس از من به کفر بازگردید و گردن یکدیگر را بزنید و مرا در سپاهى همچون سیل گران دیدار کنید. هان بدانید که على بن ابیطالب برادر و وصى من است. او بعد از من بر تأویل قرآن می‏جنگد چنان که من بر تنزیل آن پیکار کردم.


آن حضرت در هر مجلسى که می‏نشست این سخن و یا نظایر آن را بر زبان می‏آورد سپس براى اسامة بن زید بن حارثه لوای فرماندهى را بست و به وى دستور داد که با جمهور مردم به همان محل از بلاد روم رود که پدرش کشته شده بود. آن حضرت در صدد شد که عده‏اى از پیشگامان مهاجر و انصار را نیز به این سپاه الحاق فرماید تا در مدینه به هنگام وفاتش کسى نباشد که در امر ریاست اختلاف نورزد و در پیشى گرفتن براى امارت بر مردم طمع نکند و کار براى جانشین پس از او هموار گردد و دیگر کسى در گرفتن حق او به منازعه نپردازد. پیغمبر (ص) لواى امارت را بست و در حرکت دادن اصحاب و راه انداختن اسامه از مدینه به اردوگاهش در جرف، جدیت نشان داد و مردم را به حرکت و همراهى با او برانگیخت و از ملامتگرى و کندى کردن در همراهى اسامه بر حذر داشت. در لحظاتى که پیامبر (ص) به این امور اشتغال داشت ناگهان مرضى که باعث وفات وى گردید، بر حضرتش عارض شد. چنان چه در علل و عوامل این حوادث خوب تأمل کنیم و تنها با انصاف و به دور از شایبه‏های عقیدتى به آنها بنگریم، می‏توان گفت که پیغمبر (ص) با وجود اطمینان از نزدیکى مرگش بواسطه وحى یا غیر آن و با وجود اشارتهاى علنى حضرتش به این امر در خطبه‏اى که در حجة الوداع ایراد کرد و ما نیز متذکر آن شدیم که در آن آمده بود: من نمی‏دانم شاید سال آینده شما را دیدار نکنم و نیز فرمایش آن حضرت در یکی دیگر از خطبه‏هایش که بعدا خواهد آمد فرمود: وقت آن رسیده که از میان شما بروم و نیز تأکید وى بر وصیت به (نگاهداشت حق) ثقلین و این فرمایش او که گفت: جبرئیل هر سال یک بار قرآن را بر من عرضه می‏داشت و امسال دو بار آن را بر من عرضه کرد و من این کار را جز نشانه‏اى براى نزدیکى مرگم نمی‏دانم و نیز اعتکاف بیست روزه آن حضرت در این سال بر خلاف قبل که اعتکافش ده روزه بود، این قراین تصریحا یا تلویحا نشان می‏دهند که پیامبر (ص) به نزدیک بودن اجلش آگاه بوده و بیمارى وى و شدت یافتن آن نیز مزید بر علت شده است . با این همه، پیغمبر (ص) در تجهیز سپاه اسامه می‏کوشد و مردم را به پیوستن بدان برمی‏انگیزد و اسامه جوان را بر سران و سرشناسان مهاجر و انصار، امارت می‏دهد و شدت بیماری و اطمینان از نزدیک بودن مرگش وى را از تلاش در تجهیز سپاه اسامه باز نمی‏دارد.

ظاهر حال و تدبیر درست چنین اقتضا می‏کرد که پیامبر (ص) در چنین شرایطى که نگران مرگ خود بود، سپاهى متشکل از بزرگان صحابه و جمهور مسلمین را روانه نسازد زیرا جبران حوادثى که به هنگام وفات آن حضرت احتمال وقوع داشت و نیز تحکیم مسأله خلافت در طول حیاتش، بسیار مهم‏تر از روانه داشتن سپاه براى جنگ با رومیان بود. حتى در چنین حالتى روا نبود که پیامبر (ص) سپاهیان را از مدینه بیرون بفرستد بلکه باید آنها را در مدینه نگاه می‏داشت تا آن شهر در برابر فتنه‏هایى که مقارن با وفات وى رخ می‏داد، آماده و مهیا باشد. این در حالى بود که خود پیامبر (ص) به وقوع این فتنه‏ها اشاره کرده و فرموده بود: «فتنه‏ها چونان پاره‏هاى شب تاریک روى آورده‏اند» ، خصوصا آن که گروهى از اعراب در جاهاى مختلف همین که از بیمارى آن حضرت مطلع شدند، به ارتداد رفتند و یکى از آنها ادعاى نبوت کرد و بنابر تصریح طبرى خبر این حوادث به گوش پیغمبر (ص) رسیده بود. گذشته از اینها پیغمبر (ص) مؤید به وحى بود و به خوش تدبیرى از دیگر مردمان، متمایز بود.

همین که می‏بینیم با وجود آن همه تشویقها، سپاه اسامه روانه نمی‏شود و هم‏چنان در اردوگاه جرف می‏ماند تا پیامبر (ص) وفات می‏یابد، درمی‏یابیم که در این مسأله علتى بوده و روانه کردن این سپاه یک مسأله معمولی براى جنگ با روم و فتح آن کشور نبوده است. حتى با قطع نظر از تمام این مسایل، می‏بینیم که ظاهر امر اقتضا می‏کند که پیغمبر (ص) در چنین شرایطى به خود و به بیمارى شدیدش مشغول گردد نه به روانه کردن سپاهی براى جنگ که مثل حمله دشمنان یا بروز حادثه‏اى که تأخیر در برابر آن پسندیده نیست، از چنان فوریت و عجله‏ای برخوردار نمی‏باشد.


ابن سعد در طبقات به سند خود از ابومویهبه آزاد کرده رسول خدا (ص) از آن حضرت نقل کرده است که آن حضرت در دل شب فرمودند: به من دستور داده شده که برای اهل بقیع آمرزش بخواهم، با من روانه شو. با او به راه افتادم تا آن که به بقیع رسید مدت درازى به آمرزشخواهى براى آنان پرداخت سپس فرمود: خوشا به حالتان به خاطر حالتى که داشتید در قیاس با آن چه مردمان در آن‏اند، فتنه‏ها مثل پاره‏هاى شب تاریک هجوم آورده‏اند پشت هم می‏آیند، آخرین آنها از اولین آنها پیروى می‏کند و آخرین آنها از نخستین آنها بدتر است. سپس فرمود : گنجینه‏هاى دنیا و جاودانگى و سپس بهشت را به من دادند مرا میان آنها و دیدار پروردگارم و بهشت مخیر کردند. گفتم: پدر و مادرم فدایت گنجینه‏هاى دنیا و جاودانگى و سپس بهشت را بگیر. فرمود: من دیدار پروردگارم و بهشت را برگزیدم.

شیخ مفید گوید: چون پیامبر (ص) احساس بیمارى کرد، دست على (ع) را گرفت و در حالى که جماعتى او را دنبال می‏کردند به طرف بقیع رفت و فرمود: مرا گفته‏اند که براى اهل بقیع آمرزش بخواهم. همگان با پیامبر (ص) روانه شدند تا این که آن حضرت در میان قبرها ایستاد و فرمود: سلام بر شما اى اهل قبور! خوشا به حال شما به خاطر زمانى که در آن بودید در قیاس با آن چه مردمان در آن‏اند. فتنه‏ها چونان پاره‏هاى شب تاریک روی آورده‏اند آخرین آنها تابع اولین آنهاست. سپس مدت درازی براى اهل بقیع طلب مغفرت کرد و رو به على (ع) کرد و فرمود:

جبرئیل هر سال یک بار قرآن را بر من عرضه می‏داشت ولى امسال دو بار عرضه کرد و من آن را فقط علامت حضور مرگم می‏دانم. سپس فرمود: علی! مرا میان گزینش گنجینه‏هاى دنیا و جاودانگی در آن یا بهشت مخیر کردند و من دیدار پروردگارم و بهشت را برگزیدم. آن حضرت (ص) دهه آخر رمضان را به اعتکاف می‏نشست اما چون سالى که در آن جان داد فرا رسید بیست روز اعتکاف گرفت.

شیخ مفید گوید: سپس پیغمبر (ص) به خانه‏اش بازگشت و سه روز تب زده در خانه ماند. آنگاه در حالى که سرش را پیچیده بود و دست راستش را به امیرالمؤمنین (ع) و دست چپش را به فضل بن عباس تکیه داده بود، راهى مسجد شد و بر فراز منبر نشست و سپس فرمود: مردم! وقت آن رسیده که از میان شما رخت بربندم، هر که را نزد من وعده‏اى بود بیاید تا برایش برآورده سازم، و هر که را بر من وامى بود مرا بدان آگهى دهد. اى مردم! میان خود و هر کسى جز عمل و کردار چیز دیگرى وجود ندارد تا خداوند بدان خیرش دهد یا شرى را از او بازدارد . اى مردم! هیچ مدعى ادعا نکند و هیچ منت گذار منت ننهد به خدایى که مرا به حق به پیامبرى فرستاد، جز عمل با رحمت چیز دیگرى نجات بخش نیست، اگر (خدا را) عصیان کرده بودم هر آینه سقوط می‏کردم. خدایا! آیا پیامت را رساندم؟ آنگاه از منبر پایین آمد و با مردم نمازى سبک (کوتاه) گذارد و آنگاه به خانه‏اش رفت. در آن زمان آن حضرت در خانه ام سلمه بود . یک یا دو روز در خانه ام‏سلمه بود که عایشه پیش ام سلمه آمد و از او خواست که پیامبر (ص) را به خانه وى انتقال دهد تا او از حضرتش پرستاری کند. عایشه از زبان پیامبر (ص) در این باره اجازه گرفت و آنها به او اجازه دادند و در نتیجه پیغمبر (ص) را به اتاقى که متعلق به عایشه بود، انتقال دادند.

طبری به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه از عایشه نقل کرده است که گفت: بیمارى رسول خدا (ص) شدت می‏گرفت و پیوسته از خانه این همسرش به خانه آن یکى می‏گردید. آن حضرت در خانه میمونه بود که زنانش را طلبید و از آنها اجازه خواست که در خانه من مورد پرستارى قرار گیرد. زنانش به او اجازت دادند. رسول خدا (ص) با دو مرد که یکى از آنها فضل بن عباس و دیگری مردى بود، از خانه بیرون آمد. پاهایش روى زمین کشیده می‏شد. سرش را پیچیده بود تا این که وارد خانه‏ام شد. عبید الله گوید: این حدیث را به نقل از عایشه براى عبدالله بن عباس نقل کردم، از من پرسید: آیا می‏دانى آن مرد دیگر که بود؟ گفتم: نه. گفت: على بن ابیطالب بود ولى عایشه نمی‏تواند او را به نیکی یاد کند.

حاکم در مستدرک به سند خود از گروهى از اصحاب از جمله عبید الله بن عبد الله بن عتبه، از عایشه نقل کرده است که بیمارى رسول خدا (ص) که به واسطه آن از دنیا رفت در خانه میمونه آغاز شد. سپس آن حضرت در حالى که سرش را پیچیده بود بر من وارد گشت. او را دو مرد در میان گرفته بودند و پاهایش روى زمین کشیده می‏شد طرف راستش عباس بود و طرف چپش مردى دیگر. عبید الله گوید: ابن عباس به من گفت: مردى که طرف چپ پیغمبر (ص) بود على است. بیمارى چند روزى به طول انجامید و آن حضرت سنگین شد. بلال هنگام نماز صبح بیامد و رسول خدا (ص) غرق در بیماری‏اش بود. بلال صدا زد: خدا بیامرزدتان نماز! آنگاه رسول خدا (ص) با شنیدن صداى بلال، شروع به گفتن اذان کرد.

نگارنده: در این‏جا روایات مختلفى نقل کرده‏اند که آیا رسول خدا (ص) کسى را مأمور کرد تا با مردم نماز گزارد یا نه؟ ابن هشام در سیره می‏نویسد: وقتى بلال، آن حضرت را به نماز فرا خواند، فرمود: کسى را بگویید که با مردم نماز بگزارد. عبد الله بن زمعه بیرون آمد و ناگهان چشمش به عمر افتاد و به او گفت: برخیز و با مردم نماز بگزار. ابوبکر در آن هنگام غایب بود. چون عمر، تکبیر گفت رسول خدا (ص) صداى او را شنید و به دنبال ابوبکر فرستاد. ابوبکر، پس از آن که عمر نماز را به اتمام رسانده بود، آمد و با مردم نماز گزارد .

طبری از عایشه نقل کرده است که پیغمبر (ص) فرمود: به ابوبکر بگویید که با مردم نماز بگزارد. عایشه گفت: او مردی رقیق القلب است. پیغمبر (ص) مجددا سخن خود را تکرار کرد و عایشه هم همان جواب را داد. لذا پیامبر (ص) خشمگین شد و فرمود: شما همان زنان همدم یوسف هستید. آنگاه آن حضرت در حالى که میان دو مرد ایستاده بود و پاهایش روى زمین کشیده می‏شد از خانه بیرون آمد. چون به ابوبکر نزدیک شد، ابوبکر عقب نشست اما پیامبر (ص) به او اشاره کرد که در جاى خود بایست و خود در کنار ابوبکر نشست. عایشه نقل کرد که ابوبکر به نماز پیامبر (ص) اقتدا کرده بود و مردم به نماز ابوبکر. ابن سعد و دیگر مورخان نیز همین روایت را نقل کرده‏اند.

شیخ مفید گوید: پیامبر (ص) فرمود: یکى از مسلمانان با مردم نماز بگزارد من مشغولم. عایشه گفت: به ابوبکر بگویید برود و حفصه هم گفت: به عمر بگویید برود. رسول خدا (ص) به آنها فرمود: کافى است. شما همان ندیمکهاى یوسف هستید و خود برخاست در حالى که از شدت ضعف نمی‏توانست درست بایستد آنگاه دست على بن ابیطالب و فضل بن عباس را گرفت و بر آنها تکیه کرد. پاهایش از ضعف روى زمین کشیده می‏شد. همین که پیغمبر (ص) به مسجد رسید، ابوبکر را دید که به سوى محراب پیشى گرفته است لذا با دستش به او اشاره کرد که عقب‏تر از وی بایستد و خود آن حضرت در جایگاه ابوبکر ایستاد و تکبیر گفت و نمازى را که ابوبکر شروع کرده بود، از نو خواند و به نمازى که ابوبکر خوانده بود، اعتنایى نکرد.

نگارنده: ما را با نظر این مورخان، که در عقیده و نقل (روایت) با یکدیگر اختلاف دارند، چکار؟ برخى از آنها روایت می‏کنند که آن حضرت شخص خاصى را مأمور این کار نکرده است و بعضى دیگر می‏گویند: پیامبر (ص) در آغاز کسی را معین نفرمود اما بعدا وقتى شنید عمر تکبیر نماز را سر داده، ابوبکر را فرستاد و مردم دو بار نماز صبح خواندند. پاره‏اى دیگر از مورخان می‏نویسند پیامبر (ص) از همان آغاز ابوبکر را مأمور این کار کرد.

ما را با این اخبار متناقض چکار؟ اما این نکته را شایان ذکر می‏دانیم که تمام این اخبار در این مسأله متفقند که رسول خدا (ص) در حالت سخت بیمارى و ضعف به سمت مسجد حرکت کرد . در حالى که نمی‏توانست روى پاى خود بایستد یا قدم از قدم بردارد و پاهایش روى زمین کشیده می‏شد و نشسته نماز گزارد. اگر پیامبر (ص) با این اعمال می‏خواست ابوبکر را تأیید کند، او را براى نماز تعیین کرده و مردم هم پشت او به نماز ایستاده بودند و اگر بیرون نمی‏آمد او را بیشتر تأیید کرده بود چون با آمدن آن حضرت به مسجد، این شبهه ایجاد می‏شد که شاید پیامبر (ص) از پیشنمازی ابوبکر راضى نیست.

اقتدای مردم به ابوبکر و اقتداى او به پیامبر (ص)، موجب آن است که شخصی در آن واحد هم امام باشد و هم مأموم و این امر در شرع جایز نیست. وانگهى چرا پیامبر (ص) نگذاشت که امامت نماز تا به آخر با ابوبکر باشد؟ !

شیخ مفید گوید: چون پیامبر (ص) سلام نماز را داد به سوی خانه‏اش رفت و ابوبکر و عمرو و گروهى از مسلمانان حاضر در مسجد را فرا خواند و سپس فرمود: مگر به شما نگفته بودم که سپاه اسامه را روانه کنید؟ گفتند: چرا، رسول خدا فرمود: پس چطور اجراى فرمان مرا به تأخیر انداختید؟ ابوبکر گفت: من رفته بودم اما بازگشتم تا با شما تجدید دیدار کنم . عمر هم گفت: رسول خدا! من نرفته بودم چون دوست نداشتم از شما تقاضاى مرکوب بکنم. پیامبر (ص) فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید. او این عبارت را سه بار بر زبان آورد و آنگاه از شدت دردی که بر حضرتش عارض شده بود و همچنین از شدت اندوه، بیهوش شد. مدتى در این حالت گذشت. مسلمانان گریه سردادند و فغان از همسران و فرزندان و زنان مسلمین و تمام کسانى که حضور داشتند، برخاست. رسول خدا (ص) به هوش آمد و به آنها نگریست و سپس فرمود : دوات و کتف (استخوان شانه شتر) تا مکتوبى براى شما بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. سپس بیهوش شد. یکى از حاضران دوات و کتف طلبید اما عمر گفت: برگرد، او هذیان می‏گوید! مرد بازگشت و حاضران از این جهت که در حاضر کردن دوات و کتف سهل انگارى کرده بودند، احساس پشیمانى کردند و به ملامت یکدیگر پرداختند و گفتند: انا لله و انا الیه راجعون. از مخالفت با رسول خدا (ص) بیمناک و نگران شدیم. چون رسول خدا (ص) به هوش آمد یکى از حاضران از آن حضرت پرسید: آیا برایتان دوات و کتف نیاوریم؟ فرمود: آیا بعد از آن حرفى که زدید؟ هرگز! اما شما را سفارش می‏کنم که با اهل بیتم به نیکى رفتار کنید . آنگاه صورتش را از آنها برگرداند و حاضران برخاستند.

بخاری در جزء چهارم از صحیح در باب سخن بیمار که می‏گوید «از کنار من برخیزید» از کتاب بیماران و طب به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عباس نقل کرده است که گفت: چون رسول خدا (ص) به حال احتضار افتاد، در خانه عده‏اى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند . پیغمبر (ص) فرمود: بیایید برایتان مکتوبی بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. عمر گفت : بیمارى بر پیامبر چیره گشته حال آن که شما قرآن دارید. کتاب خدا ما را بس است. حاضران به اختلاف افتادند. برخى مشاجره می‏کردند که بگذارید پیامبر برایتان مکتوبى بنویسد تا پس از آن گمراه نشوید و برخى همان سخنى را می‏گفتند که عمر گفته بود. چون بیهوده گویى و اختلاف در محضر پیامبر (ص) بسیار شد، آن حضرت فرمود: برخیزید. عبیدالله گوید: ابن عباس همواره می‏گفت: فاجعه بزرگ آن بود که با اختلاف و بیهوده‏گویی خود بین رسول خدا (ص) و نوشتن آن نامه، مانع شدند!

ابن سعد در طبقات به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبة بن عباس همین روایت را نقل کرده جز این که در الفاظ حدیث برخى اختلافات وجود دارد. وى روایت می‏کند: رسول خدا (ص) در حال احتضار بود و در خانه عده‏اى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پیغمبر (ص) فرمود: بیایید مکتوبى برایتان بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. عمر گفت: بیماری بر رسول خدا غلبه کرده حال آن که قرآن پیش شماست و کتاب خدا ما را بس است. حاضران با یکدیگر به اختلاف پرداختند. برخى می‏گفتند اجازه دهید رسول خدا برایتان مکتوبى بنویسد و برخی نیز همان گفته عمر را بر زبان می‏آوردند. چون بیهوده گویى و مشاجره زیاد شد و رسول خدا (ص) را غمگین کردند، فرمود: از کنار من برخیزید آنگاه عبید الله بن عبد الله گفت: ابن عباس همواره می‏گفت: تمام فاجعه آن بود که با بیهوده گویى و مشاجره خود مانع نوشتن آن نامه توسط رسول خدا (ص) شدند.

بخاری در جزء سوم صحیح در باب مرض النبى (ص) به سند خود از سعید بن جبیر نقل کرده است که گفت: ابن عباس می‏گفت: روز پنجشنبه؛ و چه پنجشنبه‏ای؟ ! بیمارى رسول خدا (ص) بر آن حضرت چیرگى آورد آنگاه فرمود: بیایید مکتوبی برایتان بنویسم تا بعد از آن هرگز گمراه نشوید. آنها با هم در این باره به تنازع پرداختند حال آن که پیش هیچ پیامبرى تنازع زیبنده نیست. آنها گفتند: چه می‏گوید آیا هذیان می‏گوید؟ از او دوباره پرسیدند خواستند به آن حضرت جواب دهند که فرمود: مرا واگذارید! حالتى که در آنم براى من بسیار بهتر از آن چیزى است که شما مرا بدان می‏خوانید و آنها را به سه چیز وصیت کرد، فرمود: مشرکان را از جزیرة العرب بیرون برانید و از وفد همچنان که من پذیرایى می‏کردم، پذیرایی کنید و در مورد وصیت سوم سکوت کرد یا گفت: آن را فراموش کردم.

طبری در تاریخ همین روایت را به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده جز آن که آورده است: پیامبر (ص) فرمود: پس از من گمراه نشوید. و گفته است: رفتند تا براى وى (دوات و کتف) بیاورند و گفت: عمدا از ذکر وصیت سوم خوددارى ورزید یا گفت: فراموش کرده‏ام .

ابن سعد در طبقات به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس همانند این روایت را نقل کرده جز این که گفته است و دوات و صحیفه‏ای بیاورید و گفت: می‏خواستند آن چه را خواسته بود برایش بیاورند و گفت: در مورد وصیت سوم سکوت کرد نفهمیدم گفت: آن را فراموش کردم یا عمدا درباره آن چیزى نگفت.

کسی که در این روایات تأمل می‏کند در این شکى ندارد که محدثان عمدا در مورد وصیت سوم سکوت اختیار کرده‏اند نه از روی فراموشى و علت این سکوت هم سیاست بوده است که موجب شد عمدا آن را نگویند یا خود را به فراموشى بزنند. و اصلا پیغمبر (ص) به خاطر همین وصیت بوده که خواستار دوات و کتف شده است.

بخاری در صحیح در این قسمت به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبة از ابن عباس نقل کرده که رسول خدا (ص) در حال احتضار بود و عده‏اى در خانه حضور داشتند. پیامبر (ص) فرمود: بیایید برایتان مکتوبى بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. یکى از حاضران گفت : بیمارى بر پیامبر (ص) چیره شده، قرآن پیش شماست و ما را کتاب خدا کافى است. حاضران با یکدیگر به اختلاف افتادند و به مشاجره پرداختند برخی می‏گفتند: برایش دوات و کتف ببرید تا مکتوبی برایتان بنویسد که بعد از آن گمراه نشوید و عده‏ای دیگر، سخنى جز این می‏گفتند. چون بسیار اختلاف ورزیدند و سخنان بیهوده گفتند: رسول خدا (ص) فرمود: برخیزید . عبید الله گفت: ابن عباس می‏گفت: فاجعه بزرگ آن بود که به خاطر اختلاف و بیهوده‏گویى بسیار خود نگذاشتند رسول خدا (ص) آن مکتوب را بنویسد.

قسطلانی در کتاب ارشاد السارى نوشته است مقصود از «یکى از حاضران» در این روایت همان عمر بن خطاب است.

ابن سعد در طبقات به سند خود از سعید بن جبیر، از ابن عباس نقل کرده است که گفت: پیامبر (ص) روز پنج شنبه بیماری‏اش شدت یافت. آنگاه ابن عباس شروع به گریستن کرد و گفت: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه‏ای! ! بیمارى پیامبر (ص) شدت گرفت. آنگاه فرمود: دوات و صحیفه‏اى برایم بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. یکی از حاضران گفت: پیامبر خدا هذیان می‏گوید. به آن حضرت عرض شد: آیا آن چه را خواستى برایت نیاوریم؟ فرمود: آیا بعد از این حرفى که گفتید؟ لذا دیگر خواستار دوات و صحیفه نشد.

ابن سعد همچنین در طبقات به سند خود از جابر بن عبد الله انصارى نقل کرده است که گفت : رسول خدا (ص) در آن بیماری‏اش که منجر به وفاتش شد دوات و صحیفه خواست تا براى امتش چیزى بنویسد که نه خود گمراه شوند و نه به گمراهى اندازند در خانه بحث و مشاجره درگرفت و عمر بن خطاب سخنانى گفت و پیغمبر (ص) خواسته‏اش را رد کرد.

ابن سعد در همان کتاب به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده است که می‏گفت : روز پنج شنبه، عجب پنج شنبه‏ای! ابن عباس این سخن را می‏گفت و من به اشکهایش که مثل دانه‏هاى مروارید بر گونه‏اش جارى بود، می‏نگریستم. او گفت: رسول خدا (ص) فرمود: کتف و دوات بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نمی‏شوید. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذیان می‏گوید!

طبری همین روایت را در تاریخ خود به نقل از سعید بن جبیر از ابن عباس، با اندک تفاوتی، نقل کرده است. در این روایت آمده است که ابن عباس گفت: پنچ شنبه، عجب پنج شنبه‏ای! سپس به اشکهایش نگاه کردم که مثل دانه‏هاى مروارید بر گونه‏هایش می‏ریخت آنگاه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: برایم لوح و دوات یا کتف و دوات بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن گمراه نمی‏شوید. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذیان می‏گوید.

ابن سعد در طبقات به سند خود از عمر بن خطاب نقل کرده است که گفت: در محضر پیامبر (ص) بودیم و میان ما و زنان پرده‏اى بود. رسول خدا (ص) فرمود: مرا با آب، هفت مشک بشویید و صحیفه و دواتی برایم بیاورید تا مکتوبى برایتان بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید . زنان گفتند: حاجت رسول خدا را برآورده سازید. عمر گفت: به زنها گفتم خاموش! شما زنان اویید هرگاه که بیمار گردد براى او گریه می‏کنید. و چون بهبود یابد، گردنش را می‏گیرید . رسول خدا (ص) فرمود: این زنها از شما بهترند.

همچنین ابن سعد به سند خود از جابر نقل کرده است که گفت: پیغمبر (ص) به هنگام مرگ خواستار صحیفه‏اى شد تا براى امت خود چیزی بنویسد که نه گمراه کنند و نه گمراه شوند. در محضر آن حضرت به مشاجره پرداختند تا این که وى خواسته‏اش را پس گرفت.

وی همچنین به سند خود از عکرمة بن ابن عباس نقل کرده است که پیامبر (ص) در بیماری‏اش که منجر به مرگ او شد. فرمود: دوات و صحیفه‏اى برایم بیاورید تا برایتان مکتوبى بنویسم که پس از آن تا ابد گمراه نشوید. عمر بن خطاب گفت: فلانى و فلانى را با شهرهاى روم چه کار؟ رسول خدا مرده نیست تا آنها را فتح کنیم و چنانچه مرده باشد، مثل بنی اسرائیل که منتظر موسى شدند، در انتظار او می‏مانیم. زینب همسر پیامبر (ص) گفت: آیا نمی‏شنوید پیامبر از شما چه خواست؟ حاضران به مشاجره پرداختند و پیامبر (ص) فرمود: برخیزید...

طبری در قسمتى از حدیثى که از ابن عباس روایت کرده، آورده است: رسول خدا (ص) فرمود: على را پیش من فرستید، او را بخوانید. عایشه گفت: کاش پى ابوبکر می‏فرستادی. حفصه نیز گفت: کاش پى عمر می‏فرستادی. همه پیش آن حضرت جمع شدند. رسول خدا (ص) فرمود: بازگردید اگر مرا به شما نیازى بود به دنبالتان می‏فرستم. آنها هم برگشتند. در آخر این حدیث نکته‏اى آمده که با آغاز آن تناسب ندارد.

روایتی که نقل کرده‏اند مبنى بر این که پیامبر بمرد در حالى که سرش در دامن عایشه بود امکان ندارد که درست باشد. چون معمولا در چنین شرایطى زنان به خاطر ضعف و بی‏تابی‏یى که در خود دارند نمی‏توانند عهده‏دار چنین امورى شوند و ممکن نیست که على (ع) در چنین حالتى از پیامبر دور شده باشد و (رسیدگى به) آن حضرت را به عهده زنان گذاشته باشد. علت طرح این نکته، معروف و معلوم است.

ابن سعد تعدادى روایت نقل کرده مبنى بر این که آن حضرت در دامان على بن ابیطالب (ع) جان داد. آخرین آنها روایتى است که به سند خود از ابوغطفان، از ابن عباس نقل کرده است که گفت: رسول خدا (ص) در حالى که به سینه على تکیه داده بود، از دنیا رفت. گفتم: عروه از قول عایشه به من گفت که عایشه گفته است رسول خدا (ص) در حالى که میان سینه و گردن من بود جان داد. ابن عباس گفت: آیا معقول است؟ ! به خدا سوگند رسول خدا (ص) در حالى که به سینه على تکیه داده بود جان داد و على و برادرم فضل او را غسل دادند و پدرم هم از حضور در مراسم غسل وی، خودداری ورزید.

حاکم در مستدرک روایتى آورده و آن را صحیح دانسته است. وی این روایت را به سند خود از احمد بن حنبل، به سندش از ام سلمه نقل کرده که گفت: به خدایى که بدو سوگند می‏خورم على از نظر دیدار نزدیک‏ترین مردم به رسول خدا (ص) بود.

صبحگاهان پیش رسول خدا (ص) بازگشتیم، آن حضرت پیوسته می‏فرمود: على آمد؟ على آمد؟ فاطمه گفت: گویا شما او را به دنبال کارى فرستادید. لحظاتى بعد على آمد. ام سلمه گفت: خیال کردم پیامبر با على کارى دارد. از اتاق بیرون آمدم و کنار در نشستم و نزدیک‏ترین کسان به در بودم. رسول خدا (ص) خود را روى على انداخت و با وى شروع به نجوا کرد. سپس در همان روز رسول خدا (ص) قبض روح شد. بنابراین على از نظر دیدار، نزدیک‏ترین کس به پیامبر (ص) بود.

وفات آن حضرت چنان که در میان علماى امامیه مشهور است، به هنگام زوال آفتاب روز دوشنبه بیست و هشتم صفر اتفاق افتاد. کلینى از علماى شیعه می‏گوید: وفات پیامبر (ص) در دوازدهم ربیع الاول سال یازده هجرى به وقوع پیوست. شیخ مفید در ارشاد و طبرسى در اعلام الورى سال وفات آن حضرت را سال دهم هجرى ذکر کرده‏اند.

طبری در تاریخ می‏نویسد: میان علما خلافى نیست که آن حضرت روز دوشنبه در ماه ربیع الاول از دنیا رفت. اما این که در چه ساعتى از آن روز بدرود حیات گفته اختلاف شده است. از فقهاى اهل حجاز نقل است که آن حضرت در نیمروز دوشنبه دوم ماه ربیع جان داده است و واقدى گوید: روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول از دنیا رفته است.

ابن سعد در طبقات گوید: آن حضرت در روز چهارشنبه دهم صفر سال یازدهم هجرى بیمار شد و سیزده شب در بستر بیمارى بود و روز دوشنبه دوم ماه ربیع الاول سال یازدهم هجرى بدرود حیات گفت. سپس وى روایت کرده است که آن حضرت روز چهارشنبه بیست و نهم صفر سال یازدهم هجرى به بستر بیمارى افتاد و روز دوشنبه، دوازدهم ربیع الاول از دنیا رفت.

عمر آن حضرت شصت و سه سال بود. در چهل سالگى به پیغمبرى مبعوث شد و پس از بعثت سیزده سال در مکه زیست و بعد از هجرت ده سال در مدینه زندگى کرد.

وقتی رسول خدا (ص) بدرود حیات گفت، ابوبکر در خانه‏اش در سنج، محلی بیرون از مدینه، بود. طبرى و ابن سعد و مورخان دیگر نوشته‏اند: عمر گفت که رسول خدا نمرده بلکه به سوى پروردگارش رفته چنان که موسى بن عمران رفت و چهل شب از میان آنها غایب گردید و بعد از آن که گفتند که مرده است، بازگشت. به خدا قسم رسول خدا (ص) باز می‏گردد و دست و پاى کسانى را که ادعا می‏کنند مرده است، قطع می‏کند.

در روایت ابن سعد آمده است که خود عمر و مغیرة بن شعبه، بر پیامبر (ص) وارد گشتند و جامه از روى آن حضرت برگرفتند. عمر گفت: غش و بیهوشى رسول خدا چه سخت است. مغیره گفت : به خدا رسول خدا مرده است. عمر گفت: دروغ می‏گویى او نمرده...

ابوبکر وقتى خبر رحلت آن حضرت را شنید به مدینه آمد و داخل خانه پیامبر شد و پیکر آن حضرت را دید و سپس از خانه بیرون آمد و گفت: مردم! هر که محمد را می‏پرستید، محمد مرده است و آن که خدا را می‏پرستید، خداوند زنده است و نمرده. سپس این آیه را برخواند: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل...» (1)

عمر گفت: وقتى ابوبکر این آیه را خواند، بر زمین افتادم و دانستم که رسول خدا (ص) از دنیا رفته است. نظیر همین گفتار به هنگام بیمارى رسول خدا (ص)، زمانى که آن حضرت خواستار دوات و صحیفه شد، در حدیثى که قبلا از ابن سعد نقل کردیم بر زبان عمر جارى شده بود.

مظنون این است که مرگ پیامبر (ص) بر عمر پوشیده نبود اما انگیزه‏اى که موجب شد عمر در هر دو مورد چنین جمله‏اى به زبان آورد، مقصودى سیاسى بود. وى در نخستین جا (بیمارى پیامبر (ص) می‏خواست توجه مردم را از صحیفه و نوشتن مکتوب منصرف سازد و در دومین جا (پس از رحلت پیامبر (ص)) می‏خواست مردم را از گفت‏وگو درباره مسأله خلافت باز دارد و آنها را به چیزى سرگرم سازد تا ابوبکر برسد. (و الله اعلم) .

ابن سعد در طبقات روایت کرده است که على بن ابی‏طالب و فضل بن عباس و اسامة بن زید، پیامبر (ص) را غسل دادند. در روایت دیگرى آمده است: علی، آن حضرت را غسل می‏داد و فضل و اسامه پیکر مبارکش را می‏پوشاندند.

در روایت دیگرى گفته شده است: على او را می‏شست و فضل در آغوشش گرفته بود و اسامه آن حضرت را بر می‏گرداند. در روایت دیگرى آمده است: على گفت: پیغمبر (ص) مرا وصیت فرمود که جز من کسى دیگرى او را غسل ندهد. بنابراین فضل و اسامه از پشت پرده و در حالى که چشمانشان را با پارچه‏اى بسته بودند، آب به دست من می‏دادند.

در روایتى است که على آن حضرت را غسل داد. او دستش را زیر پیراهن پیامبر (ص) می‏برد و فضل جامه را بر پیکر آن حضرت نگاه می‏داشت و بر دست على خرقه‏اى بود. ابن سعد روایات دیگرى جز اینها در این مورد نقل کرده است.

شیخ مفید گوید: چون امیرالمؤمنین (ع) خواست پیغمبر (ص) را غسل دهد، فضل بن عباس را طلبید و بدو فرمود که نخست چشمانش را ببندد و سپس به وى آب رساند تا آن حضرت را غسل دهد. آنگاه پیراهن پیامبر (ص) را از یقه تا ناف پاره کرد و خود عهده‏دار غسل و حنوط و تکفین وى شد. فضل به او آب می‏داد و وى را در غسل دادن پیامبر (ص) یارى می‏کرد. همین که آن حضرت از کار غسل و تجهیز جنازه پیامبر (ص) فارغ شد، جلو ایستاد و به تنهایى و بى آن که کسى با وى باشد، بر پیکر آن حضرت نماز گزارد. در این هنگام مسلمانان در مسجد بودند و با هم بحث می‏کردند که چه کسى براى نماز خواندن بر او جلو بایستد و کجا وى را به خاک بسپارند؟ امیرالمؤمنین (ع) نزد آنها رفت و گفت: رسول خدا، مرده و زنده، امام و پیشواى ماست. آنگاه مردم دسته دسته بر وى وارد می‏شدند و بدون امام (پیشنماز) بر پیکرش نماز می‏گزاردند و برمی‏گشتند. و خداوند جان پیامبرى را در جایى نستاند جز آن که همانجا را براى دفنش پسندید و من او را در همان حجره‏اى که بدرود حیات گفت به خاک می‏سپارم. مسلمانان این سخن را پذیرفتند و بدان رضایت دادند.

ابن هشام می‏نویسد: نخست مردان، سپس زنان و آنگاه کودکان بر جنازه‏اش نماز گزاردند. ابن عبد البر در استیعاب می‏نویسد: على و عباس و بنى هاشم (در آغاز) بر وى نماز گزاردند . سپس آنها بیرون آمده، مهاجران و آنگاه انصار و سپس مردم پاره پاره و بى آن که کسى به عنوان پیشنماز داشته باشند، بر آن حضرت نماز گزاردند و پس از مردم، زنان و کودکان بر آن حضرت نماز خواندند. چون مسلمانان همه بر جنازه حضرتش نماز گزاردند، عباس بن عبدالمطلب کسى را به سوى ابو عبیدة بن جراح، که برای مکیان قبر می‏کند و بنابر عادت مکیان (2) ضریح می‏ساخت، فرستاد و یک نفر را هم به سوى زید بن سهیل که براى اهل مدینه قبر می‏کند و لحد (3) می‏ساخت، فرستاد و آن دو را به نزد خود طلبید و گفت: خدایا! خودت برای پیغامبرت انتخاب کن. پس ابوطلحه زید بن سهل را دید. به او گفته شد: براى رسول خدا قبرى مهیا کن. زید، لحدی براى او حفر کرد. امیرالمؤمنین و عباس بن عبد المطلب و فضل بن عباس و اسامة بن زید داخل شدند تا کار دفن رسول خدا (ص) را به انجام رسانند. انصار از پشت خانه فریاد زدند: تو را به خدا و حق امروزمان در مورد رسول خدا سوگند می‏دهیم که یکى از ما را وارد قبر رسول خدا کنى و ما را از حظ به خاک سپارى حضرتش بهره‏مند سازد. على گفت: اوس بن خولی، وارد شود. این اوس از جنگجویان بدر، و مردی فاضل از بنى عوف از خزرج بود. چون داخل شد، على به او فرمود در قبر فرو شو. اوس وارد قبر شد و امیرمؤمنان (ع)، رسول خدا (ص) را بر دستان او گذارد و وارد قبرش کرد. چون اوس، رسول خدا (ص) را بر زمین نهاد، بدو فرمود: بیرون شو. اوس بیرون آمد و على (ع) در قبر شد و روى رسول خدا (ص) را کنار زد و گونه‏اش را بر زمین به طرف قبله در سمت راستش، نهاد. سپس بر وى آجر گذاشت و روى او خاک ریخت و قبرش را مربع ساخت و بر آن خشتى نهاد و به اندازه یک وجب از زمین بلندترش ساخت. »

روایت کرده‏اند که قبر آن حضرت یک وجب و چهار انگشت از زمین بالاتر بود. ظاهر عبارت شیخ مفید این است که دفن پیامبر (ص) در همان روزى بود که وفات یافته بود. ابن هشام روایت کرده است که آن حضرت (ص) روز دوشنبه درگذشت و روز سه شنبه غسل داده شد و روز چهارشنبه، شبانه، به خاک سپرده شد. ابن سعد نیز مثل همین روایت را نقل کرده جز قسمت غسل در روز سه شنبه. همچنین روایت کرده‏اند که آن حضرت در روز دوشنبه هنگام غروب جان داد و در تاریکى به خاک سپرده شد و جز نزدیکانش عهده‏دار کار او نشدند و در روایتى است که پیغمبر (ص) در سحرگاه شب چهار شنبه به خاک سپرده شد و در روایت دیگرى است که آن حضرت روز دوشنبه هنگام غروب خورشید از دنیا رفت و روز سه شنبه هنگام غروب به خاک سپرده شد. شاید این روایت با آن چه نقل کرده‏اند مبنى بر این که آن حضرت را یک شبانه روز پس از وفاتش رها کردند موافق باشد. روایت ابن هشام هم که گفته است آن حضرت روز دوشنبه مرد و روز سه شنبه به خاک سپرده شد، محمول بر آن است. نیز روایت شده است که آن حضرت روز دوشنبه هنگام غروب بدرود حیات گفت و روز چهارشنبه به خاک سپرده شد. این سخن با دفن آن حضرت در شب چهارشنبه منافات ندارد زیرا کلمه «یوم» بر «لیله» و یا «لیله» بر «یوم» اطلاق می‏شود.

شیخ مفید گوید: اکثر مردم به خاطر مشاجراتى که در مورد خلافت میان مهاجران و انصار صورت گرفت در مراسم به خاک سپارى آن حضرت شرکت نداشتند و به همین خاطر اغلب آنها نتوانستند بر جنازه آن حضرت نماز بگزارند.

ابن سعد در طبقات گوید: على (ع) بر قبر پیامبر (ص) آب پاشید. ابن عبد البر در استیعاب نویسد: على (ع)، قبر پیامبر (ص) را صاف کرد و بر آن آب پاشید.

تنی چند روایت کرده‏اند که چون رسول خدا (ص) به خاک سپرده شد، فاطمه (س) گفت: آیا دلهاتان اجازه داد که بر پیکر رسول خدا (ص) خاک بریزید. آنگاه از خاک قبر مبارک آن حضرت، مشتى برداشت و بر دیدگانش نهاد و این دو بیت را خواند:

ماذا على من شم تربة احمد

ان لا یشم مدى الزمان غوالیا

صبت علی مصائب لوانها

صبت علی الایام عدن لیالیا

مرا چه شود از بوییدن تربت احمد (ص) که در طول روزگاران غالیه‏ها بوییده نشوند؟

بر من مصایبى فرو ریخت که اگر بر سر روزهاى (تابناک) می‏بارید، شب می‏شدند.

ابن سعد گوید: هند دختر اثاثة بن عباد بن عبد المطلب بن عبد مناف، خواهر مسطح بن اثاثه در سوگ آن حضرت اشعارى سرود. (4)

.1 آل عمران/144؛ و محمد نیست مگر پیامبرى که پیش از وى رسولان در گذشته‏اند...

.2 ضریح آن است که در زمین کنده می‏شود و میت را در میان آن به خاک می‏سپارند.

.3 لحد، در زمینى که قبر در آن است حفره‏اى می‏کنند تا جایى که به آخر قبر می‏رسد، سپس در سمت قبله به اندازه‏ای که میت در آن جاى بگیرد، قسمتى را گود می‏کنند و میت را در آن می‏نهند و با آجر و یا غیر آن روى او را می‏پوشانند و سپس بر آن خاک می‏ریزند. لحد بهتر از شکافتن است.

.4 در این جا مؤلف محترم اشعارى از صفیه دختر عبد المطلب و حسان بن ثابت و ابوسفیان بن حارث بن عبد المطلب را در رثاى پیامبر (ص) ذکر کرده که جهت اختصار از آوردن آنها خوددارى شد. (مترجم)

 

منبع: برگرفته از کتاب سیره معصومان ؛ ج 1